روزمرگی

  خودمم نمیدونم چمه یه بار میام می‏نویسم یه بار هم نه، حوصله‏شو ندارم. امتحانا تموم شد نتایج هم پر فراز و نشیب بود اما در کل بد نبود ، در مورد آقای آ هم خطر از بیخ گوشمون رد شد که باز خدا رو شکر.

20 روزی تهران بودم، برگشتیم و تا الان موندگار شدم و احتمالا  اول شهریور دوباره بریم تهران. از این دو ماه هیچ استفاده‏ای نکردم، به جز سه تا عروسی و کلی خیاط و لباس!!!. همش تو فکر بودم که برم یا نه آخر سر هم هیچ کاری نکردم. البته به قول یه بنده خدایی همیشه هم که نباید کاری کرد!

آخر نفهمیدم مشکل از منه که نمی تونم کمی درکشون کنم ؟بعضی وقتها می فهمم که چاره ای جز همسان شدن با بقیه ندارم، کاش بلد بودم فقط کمی چشم‏هام رو ببندم و فقط خودم را ببینم و حال و خوشی‏های لحظه رو.

کاش اینقدر غریب فکر نمی‏کردم یا حداقل بلد بودم تحمل کنم.

چرا من باید نگران همه چیز و همه کس باشم؟ کسی ازم نخواسته، این خودمم که اینجورم. و ممکنه کسی فکر نکنه تو کله من چی میگذره.

وقتی پاهام وسط چله تابستون یخ می کنه و نفسم به شماره می افته می فهمم که حجم اضطرابم اونقدر بالاست که نمی تونم خودم رو کنترل کنم این وقتهاست که الکی خندیدن جلوی مامان و بابا برام سخته باید نشون بدم که اوضاع ام روبراهه ، بی خبر از اینکه اونی که اول از همه می فهمه همونیه که جلوش داری با تظاهر خودت رو ریلکس نشون می دی.
این نمایشه سختیه برای من.