بگو کی وقت رفتن فرا خواهد رسید؟

جنگ که شروع شد پدر و مادر من جوون بودن. زندگی خیلی سختی بوده با بچه های  کوچیک و ترس های  بزرگ. بچه ایی که وقتی میخواد بره مدرسه نمی دونی سالم برمیگرده یا نه،خانوده ایی که شب با صدای توپ و موشک می‏خوابیدن و نمی‏دونستن فردا بیدار میشن یا نه. پدر و مادر من می‏تونستن برن اصفهان،یزد، مازندارن... اما نرفتن. فکر میکردن به این خاک تعلق دارن و باید بمونن. حالا من به این فکر میکنم که اگه من بودم چیکار میکردم؟ نه من نمیتونم مثل پدر و مادرم فکر کنم.تحمل و ظرفیت اونها رو ندارم.مساله اینه که من به این مردم و خاک احساس تعلقی ندارم.این دو هفته که گذشت ایران برای من تموم شد.

هیچ‏وقت محتاج شام نبوده ام،هیچ وقت به خاطر لباسم سرم رو پایین نیاوردم، اما تو یه شهرستان در بدترین منطقه آب و هوایی زندگی کردم و خیلی وقت ها چیزی هایی رو که می‏خواستم نداشتم.من نمی‏تونم کسایی که به خاطر 50هزار تومن رای میدن رو درک کنم چون هیچوقت گرسنه نخوابیده‏ام.نمی‏تونم تو کشوری باشم که رای تحصیل‏کرده ها تحت تاثیر رای روستایی ها قرار میگیره.قصد توهین ندارم.آنها غم نون دارن و دنبال کسی هستن که اون نون رو بهشون بده. من نمی‏تونم توی کشوری باشم که رئیس جمهورش محبوب قشر منفور حراستی و اطلاعاتیه. من مردمی که پوزخند زدن رو بد نمی‏دونن!، مردمی که فکر میکنن کتک خوردن جوون ها حقشونه،مردمی که حقوق خودشون رو نمیشناسن،مردمی که انسانیت یادشون رفته رو دوست ندارم.

من به جایی رسیدم که حاضرم به خاطر رفتن از این کشور از عزیزترین هام بگذرم. امکان رفتن از ایران برای من خیلی کمه.اما تمام سعی‏ام رو میکنم.نهایت آرزوم اینه که روزی با آقای آ از این مملکت برم.

* خیلی چیزها میخواستم بنویسم، اما موقع نوشتم انگار نشد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد