حق با کیه؟ من یا مردم شهرم؟

میبینم اینجا  حسابی گرد و خاک گرفته!

 بالاخره بعد از نود و بوقی! ترجمه انفرادی و تحقیق و اینها ! رو تحویل دادم، باز هم مثل همیشه دقیقه نودی بودنم کار دستم داد و روزهای آخر با مصیبت کارها رو تموم کردم. البته بعضی پروژه ها  هم با مقدار متنابهی مطلب دزدی و دودره بازی همراه بود! که البته جز لاینفک دوران دانشجویه :دی!!!

دلیل اصلی اینکه خواستم بنویسم فکرهاییه که ذهنم رو مشغول کرده، چندین وقته همش فکر میکنم که چرا نگاه‏های مردم شهر من اینقدر متهم کننده‏اس، چرا من از اونا و از قضاوت هاشون میترسم؟

اینو می‏دونم که از لحاظ ظاهری ساده‏ام (که اگر نبودم هم کسی حق نداشت اینطور نگاه کنه)، چرا من و آقای آ باید جایی همدیگه رو ببینیم که خواهرهای من که پایتخت همین کشور هستن از شنیدن اسمش قهقهه میزنن؟ چرا تو شهر من به جز دانشجوهای غریبه! کسی نمیتونه با دوستش(البته مذکر!) حتی قدم بزنه؟ چرا بودن یه دختر و پسر با هم واسشون بدترین و شرم‏آورترین گناهه؟ چرا باید اینقدر نگاه ها به جوون ها و دوستی بد باشه که من 21 ساله در آرزوی ازدواج باشم؟؟! منی که هیچکس به جز نگاه های اطرافیان و مردم شهرم به اینکار مجبورم نکرده؟ منی که خانواده‏ام بهم امکان کار و استقلال رو میده.  چرا باید با همراه و دوست زندگیم که فقط 24 سالشه چرتکه بندازیم که کی میتونیم یه شرایط حداقلی پیدا کنیم و بعد غصه بخوریم که مثلا سربازی رو چیکار کنیم و ... ؟،یعنی واقعا یه جمله عربی اینقدر به همه چیز مشروعیت میده؟! چرا باید فشارهای جامعه اینقدر اذیتم کنه که اون رو به خاطر تاخیر توی درسش سرزنش و ناامیدش کنم و فقط تو فکر این باشم که کی فارغ التحصیل میشه؟ که ازدواج بشه یه راه فرار ؟ مگه نه ازدواج تجربه و شرایط و ساپورت مالی و هزار چیزه دیگه میخواد؟ مگه نه این ها بهترین سال‏های عمر ماست؟

دیروز که داشتم میرفتم همدیگه رو ببینیم، باز با دیدن مردم و اینکه یادم افتاد دارم کجا میرم، با اینکه هوا سرد بود آتیش گرفتم  شاید کسی نفهمه چی میگم و چه عذابی میکشم. ، اوائل میگفتم باید مثبت نگاه کرد و سخت نگرفت، اما الان فقط تحمل میکنم.

میدونم از اینجا که بریم وضعیتمون بهتر میشه...  

نظرات 6 + ارسال نظر
سجاد یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1387 ساعت 09:54 ق.ظ

عوض میشه همه‌چیز... فقط بدبختی‌هاش رو ماها باید بکشیم :)

آ چهارشنبه 18 دی‌ماه سال 1387 ساعت 02:55 ق.ظ

بد نمیشد یه خبری به ما هم میدادی که آپ کردی!!!!!

آ چهارشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 11:10 ب.ظ

سلام...خوشگل شده تمپلیتت گلم...

:-*

مهتابی خانوم پنج‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 04:26 ب.ظ

:) شاید این دید تو نسبت به مردم شهرته که از اونا یه غول بی شاخ و دم برات میسازه.
من هم همشهری تو هستم و تمام این حرف ها رو با تمام وجودم درک میکنم.
شهر ما نسبت به سالهای گذشته خیلی عوض شده...هم مردمش...هم افکار کهنه و پوسیدشون تا حدودی...همم چشم اندازش...هم جووناش...مشکلاتش...خوبی هاش...بدی هاش...درد هاش...شادی هاش...
همه چیزش عوض شده...ولی آنی گلم...نباید انتظار داشته باشی عقایدی که سالها و سالها و سالها تو اذهان همه بوده و با اونها بزرگ شدند و جا افتادند...یکدفعه ۱۸۰ درجهتغییر بکنه و از این رو به اون رو بشه!
در ضمن...از من میشنوی برای فرار از نگاه مردمت تن به ازدواج نده...
بچه بازی که نیست
دلیل محکمی هم نیست
تو اگر واقعا خانوادت با این موضوع مشکلی ندارند.... راحت باش
گور پدر نگاه های پرغضب و کور کننده.
آینده یه چیزی فراتر از اینه که به خاطر ۴تا حرف باهاش بازی کرد.

حالا بگو ببینم...نکنه قلعه میرید میبینین همدیگه رو؟ =))

:دی جاده ی اندیمشک؟=))
کنار رودخونه؟
=))مسجد؟
تکیه؟
حسینیه؟
سک سک!!!

مهتابی خانوم دوشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 12:10 ق.ظ

مگه اونجا میشه حرق زد؟ =))

شما با زیدهاتون کجا قرار میذارید؟:دی

آ چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 02:00 ب.ظ

:-o زیدهاتون؟!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد